۱۵ پارتی از ای آن
#پارت_هفتم
#جونگین
فردای اون شب، هنوز حس خوبی از آشتی با ایان داشتی. اما اون بیخیال نبود. صبح زود که بیدار شدی دیدی توی آشپزخونه با گوشی داره حرف میزنه. صدای هیونجین میومد:
هیونجین: «چییی؟! تو تونستی ازش دلجویی کنی؟! بگو ببینم چی کار کردی که قبول کرده ببخشتت!»
ایان: «هیچ… فقط… خب، یه کم خلاقیت، یه کم احساس…»
صدای خنده بقیه توی گوشی پیچید.
تو پشت در آشپزخونه ایستاده بودی، لبخند شیطونی روی لبت اومد. همون موقع خواستی وارد شی که فلیکس صداشو رسوند:
فلیکس: «نه نه! من مطمئنم حتماً یه چیز ویژه کرده. ایان اصلاً اهل رومانتیکبازی نبود! این یکی عجیب بود.»
تو وارد آشپزخونه شدی، دست به کمر:
ات: «پس کل گروه در جریان قهر و آشتی ما بودن، نه؟»
ایان مثل برقگرفتهها گوشی رو قطع کرد.
ایان (هولشده): «نه… یعنی… خب… فقط یه ذره… خودشون فهمیدن…»
دقیقاً همون لحظه در خونه باز شد. بنگ چان و هان سرشونو کردن تو. معلوم بود هماهنگ کرده بودن بیان سر بزنن.
هان: «خب خب خب… کی گفته اینجا آشتیکنون داریم؟»
بنگ چان: «فقط خواستیم ببینیم این افسانه واقعیه که ایان تونسته دوباره دلشو به دست بیاره.»
ایان سرخ شد. تو هم خندیدی و با شیطنت گفتی:
ات: «واقعاً سخت نبود. فقط کافیه بلد باشی کیک شکلاتی درست کنی!»
همه زدند زیر خنده. ایان اما با قیافه جدی رو به بقیه گفت:
ایان: «هی! دیگه هیچکدومتون حق ندارین درباره رابطهم چیزی بگین. این موضوع بین منه و…»
هان سریع پرید وسط حرفش: «و کیک شکلاتی!»
لی نو هم که تازه از پشت سر رسیده بود اضافه کرد: «فقط امیدوارم دفعه بعد برای آشتی مرغ سوخاری هم باشه.»
تو از خنده رودهبر شدی. ایان اما داشت دود از سرش بلند میشد. وقتی همه داشتن مسخره میکردن، زیر لب بهت گفت:
ایان: «میدونی که فقط تو برام مهمی، نه اونا… درسته؟»
تو آروم دستشو گرفتی.
ات: «میدونم. ولی اذیت کردن تو خیلی کیف داره.»
اون لحظه همه زدند زیر سوت و هورا. ایان داشت دیوونه میشد از خجالت.
*پایان*
#جونگین
فردای اون شب، هنوز حس خوبی از آشتی با ایان داشتی. اما اون بیخیال نبود. صبح زود که بیدار شدی دیدی توی آشپزخونه با گوشی داره حرف میزنه. صدای هیونجین میومد:
هیونجین: «چییی؟! تو تونستی ازش دلجویی کنی؟! بگو ببینم چی کار کردی که قبول کرده ببخشتت!»
ایان: «هیچ… فقط… خب، یه کم خلاقیت، یه کم احساس…»
صدای خنده بقیه توی گوشی پیچید.
تو پشت در آشپزخونه ایستاده بودی، لبخند شیطونی روی لبت اومد. همون موقع خواستی وارد شی که فلیکس صداشو رسوند:
فلیکس: «نه نه! من مطمئنم حتماً یه چیز ویژه کرده. ایان اصلاً اهل رومانتیکبازی نبود! این یکی عجیب بود.»
تو وارد آشپزخونه شدی، دست به کمر:
ات: «پس کل گروه در جریان قهر و آشتی ما بودن، نه؟»
ایان مثل برقگرفتهها گوشی رو قطع کرد.
ایان (هولشده): «نه… یعنی… خب… فقط یه ذره… خودشون فهمیدن…»
دقیقاً همون لحظه در خونه باز شد. بنگ چان و هان سرشونو کردن تو. معلوم بود هماهنگ کرده بودن بیان سر بزنن.
هان: «خب خب خب… کی گفته اینجا آشتیکنون داریم؟»
بنگ چان: «فقط خواستیم ببینیم این افسانه واقعیه که ایان تونسته دوباره دلشو به دست بیاره.»
ایان سرخ شد. تو هم خندیدی و با شیطنت گفتی:
ات: «واقعاً سخت نبود. فقط کافیه بلد باشی کیک شکلاتی درست کنی!»
همه زدند زیر خنده. ایان اما با قیافه جدی رو به بقیه گفت:
ایان: «هی! دیگه هیچکدومتون حق ندارین درباره رابطهم چیزی بگین. این موضوع بین منه و…»
هان سریع پرید وسط حرفش: «و کیک شکلاتی!»
لی نو هم که تازه از پشت سر رسیده بود اضافه کرد: «فقط امیدوارم دفعه بعد برای آشتی مرغ سوخاری هم باشه.»
تو از خنده رودهبر شدی. ایان اما داشت دود از سرش بلند میشد. وقتی همه داشتن مسخره میکردن، زیر لب بهت گفت:
ایان: «میدونی که فقط تو برام مهمی، نه اونا… درسته؟»
تو آروم دستشو گرفتی.
ات: «میدونم. ولی اذیت کردن تو خیلی کیف داره.»
اون لحظه همه زدند زیر سوت و هورا. ایان داشت دیوونه میشد از خجالت.
*پایان*
- ۴.۸k
- ۲۹ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط